لیاقت عشق

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است.
شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟”
شاگرد با حیرت گفت:” ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟”
شیوانا با لبخند گفت:” چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود!
این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!”

ویژگی های ایرانی اصیل

در تصاویرحکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس عصبانی نیست

 

هیچکس سوار بر اسب نیست


هیچکس را در حال تعظیم نمی بینید
 

در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد.



این ادب اصیلمان است:
 
 نجابت
 
 قدرت
 
 احترام
 
 مهربانی
 
 خوشرویی
 
هم وطن ایرانی ،ایرانی اصیل بمان

آن خانم کی بود؟؟


از یک استاد سخنور دعوت بعمل آمد که درجمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید.


محور سخنرانى درخصوص مسائل انگیزشى و چگونگى ارتقاء سطح روحیه کارکنان دورمیزد.

استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتى که توجه حضار کاملا" به گفته هایش جلب شده بود،

چنین گفت: "آرى دوستان، من بهترین سالهاى زندگى را درآغوش زنى گذراندم که همسرم نبود".

ناگهان سکوت شوک برانگیزى جمع حضار را فرا گرفت!

استاد وقتى تعجب آنان را دید، پس از کمى مکث ادامه داد: "آن زن، مادرم بود".

حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد...

-

-

-
تقریبا" یک هفته از آن قضیه سپرى گشت تا اینکه یکى از مدیران ارشد همان سازمان
به همراه همسرش به یک میهمانى نیمه رسمى دعوت شد.

آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه خدا سرش شلوغ بود.

او خواست که خودى نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه، محفل را بیشتر گرم کند. لذا با صداى بلند گفت:

"آرى، من بهترین سالهاى زندگى خود را درآغوش زنى گذرانده ام که همسرم نبود!".

همانطورى که انتظارمیرفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت

و طبیعتا" همسرش نیز دراوج خشم و حسادت بسر میبرد.

مدیر که وقت را مناسب میدید،‌ خواست لطیفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چیزى به خاطرش نیامد

وهرچه زمان گذشت، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد، تا اینکه بناچار گفت:

"راستش دوستان، هرچى فکر میکنم، نمیتونم بخاطر بیارم آن خانم کى بود!".

نتیجه اخلاقى:

Don't copy; if you can't paste

زمین خوردن بار سوم !!!! ...

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما
در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان
تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ
بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او
نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را
تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد
خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را
خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

نتیجه اخلاقی داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با
سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.

ستایش خدایی را است بلند مرتبه!

داستان زیبای عروسک عشق !!!! ... - داستانی که ارزش خوندن رو داره!

دوست پسری داشتم که با خودم بزرگ شده. اسمش جینه. همیشه بهش بعنوان یک دوست نگاه می کردم تا پارسال که از طرف کلوب مدرسه به یک سفر رفتیم. اونجا فهمیدم که عاشقش هستم.
قبل از اینکه سفر تموم بشه، گام هایی رو برداشتم و به عشقم اعتراف کردم. و خیلی زود، ما یک جفت عاشق شدیم، اما همدیگر رو به روش های متفاوتی دوست داشتیم. من همیشه تنها به اون توجه می کردم، اما برای اون، دخترهای خیلی زیادی وجود داشت. برای من، اون تنها شخص بود، اما برای اون، شاید من تنها یک دختر دیگه بودم...

من پرسیدم: جین، می خوای بریم یک فیلم بینیم؟
- من نمی تونم
- درحالی که نا امیدی گریبان گیرم شده بود: چرا؟ باید توخونه بمونی درس بخونی؟
- نه دارم میرم یکی از دوستام رو ببینم.

همیشه همین جوری بود. اون دخترها رو در حضور من ملاقات می کرد، جوری که اصلا اتفاقی نیفتاده. برای اون، من فقط یک دوست دختر بودم. واژه "عشق" فقط از دهان من بیرون میومد. تا اونجایی که من می شناختمش، هیچ وقت ازش یک "دوستت دارم" نشنیدم. سالگرد آشنایی و از این جور چیزها هم که قربونش برم......
از روز اول چیزی نگفت و این کار رو ادامه داد، 100 روز....200 روز...
هر روز، قبل از اینکه از هم خداحافظی کنیم، تنها یک عروسک می داد به دستم، هر روز بدون هیچ وقفه ای. من نمیدونم چرا...
بعد یک روز....
من: اوووم، جین، من ....
جین: چی ...لفتش نده، فقط بگو....
من: دوستت دارم.
جین: ....تو....اووم، فقط این عروسک رو بگیر و برو خونه.

و این گونه بود که اون این سه کلمه (دوستت دارم) من رو نشنیده گرفت و عروسک رو به دستم داد. بعد اون ناپدید شد، مثل این که داشت فرار می کرد. عروسک هایی که هر روز ازش می گرفتم، یکی یکی اطاقم رو پر کردند. اونها خیلی زیاد بودند...
بعد روز تولد 15 سالگی ام شد. من صبح زود بیدار شدم، رویای یک مهمانی رو با اون داشتم، خودم رو توی اطاقم حبس کردم، منتظر تلفنش. اما.... نهار گذشت، شام تموم شد ... و خیلی زود آسمون تاریک شد... اون باز هم زنگ نزد. خسته شدم بس که به تلفن نگاه کردم. بعد حوالی ساعت 2 صبح، یکدفعه اون زنگ زد و منو از خواب پروند. بهم گفت بیا از خونه بیرون. بازهم احساس شور شوق داشتم و با خوشحالی پریدم بیرون.
من: جین...
جین: ...این رو بگیر...
دوباره یک عروسک کوچیک داد به من
من: این چیه دیگه؟
جین: دیروز یادم رفت این رو بهت بدم، حالا دارم میدم. میرم خونه، خداحافظ.
من: یه لحظه وایستا. میدونی امروز چه روزیه؟
جین: امروز؟ هان؟
خیلی عصبانی شدم، با خودم فکر کردم حتی تولد من رو هم بیاد نمی آره. اون دوباره برگشت و به راهش ادامه داد، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. دوباره داد زدم "وایستا"...
جین: چیزی می خوای بگی؟
من: بهم بگو، بگو دوستم داری...
جین: چی؟!
من: بهم بگو.
تمام احساساتم نسبت به اون رو بروز دادم. اما اون فقط چند واژه یخ گفت و رفت. " من نمی خوام بگم....که کسی رو خیلی راحت دوست دارم، اگر تو دوست نداری این رو بشنوی، پس برو و یکی دیگه رو پیدا کن."
بعد از اون روز، خودم رو توی خونه زندونی کردم و فقط گریه کردم و گریه کردم. اون به من زنگ نزد، اگرچه من منتظرش بودم. اون فقط هر روز صبح، بیرون از خونه به دادن عروسک های کوچولوش ادامه داد. و اینجوری بود که اطاقم پر شد از اون عروسک ها...
بعد از یک ماه، خودم رو جمع و جور کردم و رفتم به مدرسه. اما آنچه که دردم رو بیشتر کرد این بود که... اونو تو خیابون دیدمش...با یک دختر دیگه...لبخندی بر لب داشت، لبخندی که هیچوقت به من نشون نداده بود...در عین حال عروسکی هم در دست داشت...سریعا به خونه برگشتم و به عروسک های توی اطاقم نگاه کردم، و اشکهام سرازیر شد... چرا این ها رو به من داده...این عروسک ها رو احتمالا از دخترهای دیگه گرفته...با عصبانیت، عروسک ها رو پخش و پلا کرد. بعد ناگهان تلفن زنگ زد. اون بود.

بهم گفت بیا بیرون توی ایستاه اتوبوس کنار خونه. سعی کردم خودم رو آروم کنم و قدم زنان رفتم اونجا. به خودم یادآوری کردم که می خوام فراموشش کنم، که ...داره تموم میشه. بعد اون به طرفم اومد با یک عروسک خیلی بزرگ.

جین: جو، فکر می کردم دلخوری، واقعا اومدی؟ نمی تونستم خشمم رو کنترل کنم، طوری رفتار می کردم که انگار اتفاقی نیفتاده و هی این طرف و اون طرف رو نگاه می کردم. خیلی زود، اون عروسک رو مثل همیشه داد به دستم...
من: بهش احتیاج ندارم.
جین: چی...چرا..
عروسک رو از دستش چنگ زدم و پرتش کردم توی خیابون.
من: به این عروسک نیازی ندارم، دیگه بهش نیازی ندارم!! دیگه هم نمی خوام کسی مثل تورو ببینم!
هر چی تو دلم بود بیرون ریختم. اما برخلاف همیشه، چشماش شروع به لرزش کرد.
"متاسفم"
اون خیلی کوتاه معذرت خواهی کرد.
بعد رفت توی خیابون به سمت عروسک
من: تو احمقی! چرا برمیداریش؟! بندازش دور!!!

اما اون توجهی نکرد و رفت تا عروسک رو برداره. بعد...
هونگ...هونگ...
با یک هونگ بلند، یک کامیون بزرگ داشت می رفت به طرفش.
من داد زدم..."جین، بجنب! برو کنار!"
اما اون صدامو نشنید، خم شد تا عروسک رو برداره.
"جین، برو کنار!"
هونگ...!!
"بوم!" صدای وحشتناکی بود.
اینجوری بود که اون از پیشم رفت.
اینجوری از پیشم رفت بدون اینکه حتی چشماش رو بازکنه تا یک کلمه بگه.
بعد از اون روز، من باید با این احساس عذاب وجدان و غم از دست دادن اون زندگی رو بگذرونم...و بعد از گذشت دو ماه مثل دیوونه ها...عروسک ها رو پرت کردم.
اونها تنها هدایایی بودند که از روز اول عشقمون برام گذاشته بود. یادم اومد روزهایی رو که با اون گذرانده بودم و شروع به شمارش روزها کردم...از زمانی که عاشق شده بودیم.
"یک...دو...سه..."
اینجوری بود که شروع به شمارش عروسک ها کردم...
"چهارصدو هشتاد و چهار...چهارصدو هشتاد و پنج..."
با 485 تمام شد.
دوباره شروع به گریه کردم، با عروسکی زیر بغلم. محکم توی بغلم فشارش دادم، بعد یکدفعه...
"دوستت دارم..."

عروسک رو انداختم، شوکه شدم.
"دو.....س....تت....دارم..؟؟"
عروسک رو بلند کردم و شکمش رو دوباره فشار دادم.
"دوستت دارم..."
"دوستت دارم..."

نمیتونه درست باشه! شکم همه عروسک ها رو که یک گوشه تلنبار شده بودند فشار دادم.
"دوستت دارم..."
"دوستت دارم..."
"دوستت دارم..."

این دوستت دارم ها پشت سر هم تکرار می شدند. چرا من این رو نفهمیده بودم... همیشه دلش با من بود. چرا من نفهمیدم که اون من رو اینقدر دوست داشت... عروسکی رو که زیر تختخوابم گذاشته بودم رو ورداشتم، اون همون آخریه بود، همونی که توی خیابون افتاد. لکه خونی روی اون بود. صدایی از اون بیرون اومد، صدایی که خیلی دلم براش تنگ شده بود...

"جو...میدونی امروز چه روزیه؟ ما 486 روزه که عاشق همیم. میدونی 486 چیه؟ من نمی تونستم بگم دوستت دارم...اوم...چون خیلی خجالتی بودم...اگه من رو ببخشی و این عروسک رو بگیری، تا آخر عمرم ...هرروز...میگم دوستت دارم"

اشکهام مثل سیل جاری شد. چرا؟چرا؟ از خدا پرسیدم، چرا این رو من الان متوجه شدم؟ اون نمیتونه با من باشه، اما من رو تا آخرین دقیقه دوست داشت.

انسان های بزرگ !!!! ...

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود.
زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.

دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.

یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید.
می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است.
او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیز!

دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
- بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.

تعریفی ساده از مشاغل !!!! ...

    سیاستمدار : کسی است که می تواند به شما بگوید به جهنم بروید منتها
    به نحوی که شما برای این سفر لحظه شماری کنید .

    مشاور: کسی است که ساعت شما را از دستتان باز می کند و بعد به شما
    می گوید ساعت چند است.

    حسابدار: کسی است که قیمت هر چیز را می داند ولی ارزش هیچ چیز را
    نمی داند.

    بانکدار: کسی است هنگامی که هوا آفتابی است چترش را به شما قرض
    می دهد و درست تا باران شروع می شود آن را می خواهد.

    اقتصاددان: کسی است که فردا خواهد فهمید چرا چیزهایی که دیروز
    پیش بینی کرده بود امروز اتفاق نیفتاد.

    روزنامه نگار: کسی است که %50 از وقتش به نگفتن چیزهایی که می داند
    می گذرد و %50 بقیه وقتش به صحبت کردن در مورد چیزهایی که نمی داند.

    فیلسوف: کسی است که برای عده ای که خوابند حرف می زند.

    روانشناس: کسی است که از شما پول می گیرد تا سوالاتی را بپرسد
    که همسرتان مجانی از شما می پرسد.

    جامعه شناس: کسی است که وقتی ماشین خوشگلی از خیابان رد می شود
    و همه مردم به آن نگاه می کنند، او به مردم نگاه می کند.

    برنامه نویس: کسی است که مشکلی که از وجودش بی خبر بودید را به
    روشی که نمی فهمید حل می کند.

    مسئول فروش: کسی است که کاری ندارد که کار چیست فقط به دنبال
    فروش کردن است.

    مدیر : کسی است که می خواهد هر چه سریعتر کارهای محول شده به
    خودش را بین دیگران تقسیم کند و وقتی کاری خراب شد به دنبال کسی باشد که
    به گردن او بیاندازد.

ارزش !!!! ...

    To realize The value of a sister, Ask someone Who doesn't have one
    ارزش یک خواهر را، از کسی بپرس که آن را ندارد

    To realize The value of ten years, Ask a newly Divorced couple
    ارزش ده سال را، از زوج هائی بپرس که تازه از هم جدا شده اند

    To realize The value of four years, Ask a graduate
    ارزش چهار سال را، از یک فارغ التحصیل دانشگاه بپرس

    To realize The value of one year, Ask a student who Has failed a final exam
    ارزش یک سال را، از دانش آموزی بپرس که در امتحان نهائی مردود شده است

    To realize The value of one month, Ask a mother who has given birth to a premature baby
    ارزش یک ماه را، از مادری بپرس که کودک نارس به دنیا آورده است

    To realize The value of one week, Ask an editor of a weekly newspaper
    ارزش یک هفته را، از ویراستار یک مجله هفتگی بپرس

    To realize The value of one hour, Ask the lovers who are waiting to meet
    ارزش یک ساعت را، از عاشقانی بپرس که در انتظار زمان قرار ملاقات هستند

    To realize The value of one minute, Ask a person who has missed the train, bus or plane
    ارزش یک دقیقه را، از کسی بپرس که به قطار، اتوبوس یا هواپیما نرسیده است

    To realize The value of one-second, Ask a person who has survived an accident
    ارزش یک ثانیه را، از کسی بپرس که از حادثه ای جان سالم به در برده است

    To realize The value of one millisecond Ask the person who has won a silver medal in the Olympics
    ارزش یک میلی ثانیه را، از کسی بپرس که در مسابقات المپیک، مدال نقره برده است

    Time waits for no one
    Treasure every moment you have
    You will treasure it even more when you can share it with someone special
    زمان برای هیچکس صبر نمیکند
    قدر هر لحظه خود را بدانید
    قدر آن را بیشتر خواهید دانست اگر بتوانید آن را با دیگران نیز تقسیم کنید

    To realize the value of a friend, Lose one
    برای پی بردن به ارزش یک دوست، آن را از دست بده

    Forward this letter to friends, to whom you wish good luck
    این نوشته را به دوستان خود یا هر کسی که برایش آرزوی خوشبختی دارید، ارسال کنید

    Peace, love and prosperity to all
    صلح، عشق و کامیابی ارزانی همگان بادن

راز عـــــشــــــق !!!! ...

بازی روزگار را نمی فهمم! من تو را دوست می دارم... تو دیگری را... دیگری مرا... و همه ما تنهاییم
داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند ، این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند.
همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.
انسان عاشق زیبایی نمی شود. بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!
انسان های بزرگ دو دل دارند: دلی که درد می کشد و پنهان است ، دلی که میخندد و آشکار است.
همه دوست دارند که به بهشت بروند، ولی کسی دوست ندارد که بمیرد .
عشق مانند نواختن پیانو است. ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری، سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.
‏‏اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود.
عشق در لحظه پدید می آید. دوست داشتن در امتداد زمان. و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.
راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود.
انسان چیست ؟ شنبه: به دنیا می آید. یکشنبه: راه می رود. دوشنبه: عاشق می شود. سه شنبه: شکست می خورد. چهارشنبه: ازدواج می کند. پنج شنبه: به بستر بیماری می افتد. جمعه: می میرد.