تعریفی ساده از مشاغل !!!! ...

    سیاستمدار : کسی است که می تواند به شما بگوید به جهنم بروید منتها
    به نحوی که شما برای این سفر لحظه شماری کنید .

    مشاور: کسی است که ساعت شما را از دستتان باز می کند و بعد به شما
    می گوید ساعت چند است.

    حسابدار: کسی است که قیمت هر چیز را می داند ولی ارزش هیچ چیز را
    نمی داند.

    بانکدار: کسی است هنگامی که هوا آفتابی است چترش را به شما قرض
    می دهد و درست تا باران شروع می شود آن را می خواهد.

    اقتصاددان: کسی است که فردا خواهد فهمید چرا چیزهایی که دیروز
    پیش بینی کرده بود امروز اتفاق نیفتاد.

    روزنامه نگار: کسی است که %50 از وقتش به نگفتن چیزهایی که می داند
    می گذرد و %50 بقیه وقتش به صحبت کردن در مورد چیزهایی که نمی داند.

    فیلسوف: کسی است که برای عده ای که خوابند حرف می زند.

    روانشناس: کسی است که از شما پول می گیرد تا سوالاتی را بپرسد
    که همسرتان مجانی از شما می پرسد.

    جامعه شناس: کسی است که وقتی ماشین خوشگلی از خیابان رد می شود
    و همه مردم به آن نگاه می کنند، او به مردم نگاه می کند.

    برنامه نویس: کسی است که مشکلی که از وجودش بی خبر بودید را به
    روشی که نمی فهمید حل می کند.

    مسئول فروش: کسی است که کاری ندارد که کار چیست فقط به دنبال
    فروش کردن است.

    مدیر : کسی است که می خواهد هر چه سریعتر کارهای محول شده به
    خودش را بین دیگران تقسیم کند و وقتی کاری خراب شد به دنبال کسی باشد که
    به گردن او بیاندازد.

ارزش !!!! ...

    To realize The value of a sister, Ask someone Who doesn't have one
    ارزش یک خواهر را، از کسی بپرس که آن را ندارد

    To realize The value of ten years, Ask a newly Divorced couple
    ارزش ده سال را، از زوج هائی بپرس که تازه از هم جدا شده اند

    To realize The value of four years, Ask a graduate
    ارزش چهار سال را، از یک فارغ التحصیل دانشگاه بپرس

    To realize The value of one year, Ask a student who Has failed a final exam
    ارزش یک سال را، از دانش آموزی بپرس که در امتحان نهائی مردود شده است

    To realize The value of one month, Ask a mother who has given birth to a premature baby
    ارزش یک ماه را، از مادری بپرس که کودک نارس به دنیا آورده است

    To realize The value of one week, Ask an editor of a weekly newspaper
    ارزش یک هفته را، از ویراستار یک مجله هفتگی بپرس

    To realize The value of one hour, Ask the lovers who are waiting to meet
    ارزش یک ساعت را، از عاشقانی بپرس که در انتظار زمان قرار ملاقات هستند

    To realize The value of one minute, Ask a person who has missed the train, bus or plane
    ارزش یک دقیقه را، از کسی بپرس که به قطار، اتوبوس یا هواپیما نرسیده است

    To realize The value of one-second, Ask a person who has survived an accident
    ارزش یک ثانیه را، از کسی بپرس که از حادثه ای جان سالم به در برده است

    To realize The value of one millisecond Ask the person who has won a silver medal in the Olympics
    ارزش یک میلی ثانیه را، از کسی بپرس که در مسابقات المپیک، مدال نقره برده است

    Time waits for no one
    Treasure every moment you have
    You will treasure it even more when you can share it with someone special
    زمان برای هیچکس صبر نمیکند
    قدر هر لحظه خود را بدانید
    قدر آن را بیشتر خواهید دانست اگر بتوانید آن را با دیگران نیز تقسیم کنید

    To realize the value of a friend, Lose one
    برای پی بردن به ارزش یک دوست، آن را از دست بده

    Forward this letter to friends, to whom you wish good luck
    این نوشته را به دوستان خود یا هر کسی که برایش آرزوی خوشبختی دارید، ارسال کنید

    Peace, love and prosperity to all
    صلح، عشق و کامیابی ارزانی همگان بادن

راز عـــــشــــــق !!!! ...

بازی روزگار را نمی فهمم! من تو را دوست می دارم... تو دیگری را... دیگری مرا... و همه ما تنهاییم
داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند ، این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند.
همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.
انسان عاشق زیبایی نمی شود. بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!
انسان های بزرگ دو دل دارند: دلی که درد می کشد و پنهان است ، دلی که میخندد و آشکار است.
همه دوست دارند که به بهشت بروند، ولی کسی دوست ندارد که بمیرد .
عشق مانند نواختن پیانو است. ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری، سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.
‏‏اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود.
عشق در لحظه پدید می آید. دوست داشتن در امتداد زمان. و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.
راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود.
انسان چیست ؟ شنبه: به دنیا می آید. یکشنبه: راه می رود. دوشنبه: عاشق می شود. سه شنبه: شکست می خورد. چهارشنبه: ازدواج می کند. پنج شنبه: به بستر بیماری می افتد. جمعه: می میرد.

نام همسر در موبایل خانم ها !


http://school.discoveryeducation.com/clipart/images/cellphone.gif
زمان آشنایی : مرد رویا هام.
زمان نامزدی: عشقم.
زمان ازدواج: هم نفسم.
بعد از 1 ماه: جان دلم.
بعد از 2 ماه: سایه سرم.
بعد از 3 ماه: شوهرم.
بعد از 1 سال: آقا بالا سر.
بعد از 2 سال: بخور بخواب.
بعد از 3 سال: نره غول!
بعد از 4 سال: لندهور!!
بعد از 5 سال: مرتیکه نفهم بی شعور ...!!
مفت خور نمک به حروم بی چشم و رو...!!!

کدام مستحق تریم !!!! ...

شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم ....
بچه هاش شاد میشدن …

برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….

پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !

زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!

درجه اعتبار !!!! ...

روزی چهار مرد و یک زن کاتولیک در باری، مشغول نوشیدن قهوه بودند.
یکی از مردها گفت : من پسری دارم که کشیش است، هرجا که میرود مردم او را "پدر" خطاب میکنند.
مرد دوم گفت : من هم پسری دارم که اسقف است و وقتی جایی میرود مردم به او میگویند " سرورم"!
مرد سوم گفت : پسر من کاردینال است و وقتی وارد جایی میشود مردم او را "عالیجناب" صدا میکنند.
مرد چهارم گفت : پسر من پاپ است و وقتی جایی میرود او را "قدیس بزرگ" خطاب میکنند!

زن حاضر در جمع نگاهی به مردان کردو گفت : من یک دختر دارم. 178 سانت قدش است، بسیار خوش هیکل ، سایز سینه هایش 85 است ، دور کمرش 61، دور باسنش 92 سانت، با موهای بلوند و چشمهای روشن، وقتی وارد جایی میشود
همه میگویند : "وای !! خدای من ! ".

ماجرای عشق و دیوانگی !!!! ...

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا"
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم....

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ....یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست
تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
و دیوانگی همواره در کنار اوست.

چند نصیحت دوستانه !!!! ...

§ اگر کسی از توی ماشینش به تو فحش ناجور داد تا پیاده نشده و قد و قامتش را ندیده‌ای جوابش را نده.

§ اگر دختری را دیدی که خیلی خوش‌اندام بود پیش از هر چیز مطمئن شو که قهرمان تکواندو نباشد.

§ پیش از آنکه توی خیابان پس گردن دوستت بکوبی و فحش‌های رکیک به او بدهی مطمئن شو خودش است.

§ وقتی مهمان داری اول مطمئن شو ماهواره روی چه کانالی است بعد آن را روشن کن !

§ دختر همسایه که می‌گوید «تشریف میارین تو» شاید پدرش با تو کار دارد !

§ مستراحی که سنگش خیلی دور از در است و دراش هم قفل نمی‌شود خطرناک‌ترین جای دنیا است.

§ توی مستراحی و در که می‌زنند نباید بگویی «بفرمایید!».

§ اینکه صدای دوستت شبیه پدرش باشد طبیعی است پس تا مطمئن نشندی نگو «چطوری خره؟!»

§ دستت را که بالای آکواریوم می‌بری و ماهی‌ها بالا می‌آیند الزامن به این معنی نیست که تو را می‌شناسند یا دوستت دارند؛ بسیاری از ماهی‌ها گوشت‌خوارند!

§ بعد از سالیان که با رفیق‌ات توی رستوران قرار گذاشته‌ای اگر دختری دیدی که از در تو آمد یکهو نگو «جووون، عجب چیزی‌یه» چون شاید بیاید و سر میز شما بنشیند و رفیق‌ات که کبود شده معرفی‌اش کند «نامزدم!»

§ اگر دوست نابینایی داری توی خیابان که به او می‌رسی پیش از هر چیز به او بگو که مادرت همراه تو است.

§ همه‌ی ژل‌ها، ژل مو نیستند عزیزم!

§ با هر تیغی که توی حمام بود صورتت را اصلاح نکن.

§ وقتی با زنت لب ساحل قدم می‌زنی و زیرلب می‌خوانی «خوشگل زیاد پیدا می‌شه تو دنیا» باقی‌اش را هم بخوان .

دنیای تخیلی کودکان !!!! ...



وقتی روی شکم مادر باردارش دست میگذارد
http://www.redlink1.com/mydocs/group/105/03.jpg

وقتی میخواهد غذا را از داخل فر بردارد

http://www.redlink1.com/mydocs/group/105/04.jpg

وقتی در حمام است

http://www.redlink1.com/mydocs/group/105/05.jpg

وقتی از روی جوی آب رد میشود

http://www.redlink1.com/mydocs/group/105/06.jpg

و سرانجام وقتی نیمه شب از جلوی اتاق والدین رد میشود

http://www.redlink1.com/mydocs/group/105/07.jpg