مداد قرمز

معلم گفت: بنویس سیاه و پسرک ننوشت معلم گفت: هر چه می دانی بنویس و پسرک گچ را در دست فشرد

معلم گفت: املای آن را نمی دانی؟ و معلم عصبانی بود سیاه آسان بود و پسرک چشمانش را به سطل قرمز رنگ کلاس دوخته بود.

معلم سر او داد کشیدو پسرک نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت و باز جوابی نداد.معلم به تخته کوبیدو پسرک نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند و سکوت کرد

معلم بار دیگر فریاد زد: بنویس

گفتم هر چه می دانی بنویس

و پسرک شروع به نوشتن کرد ( کلاغها سیاهند ، پیراهن مادرم همیشه سیاه است، جلد دفترچه خاطراتم سیاه رنگ است. کیف پدر سیاه بود، قاب عکس پدر یک نوار سیاه دارد. مادرم همیشه می گوید :پدرت وقتی مرد موهایش هنوز سیاه بودچشمهای من سیاه است و شب سیاهتر. یکی از ناخن های مادر بزرگ سیاه شده است. قفل در خانه مان سیاه است.) بعد اندکی ایستاد رو به تخته سیاه و پشت به کلاس

و سکوت آنقدر سیاه بود که پسرک دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت تخته مدرسه هم سیاه است و خود نویس من با جوهر سیاه می نویسد. گچ را کنار تخته سیاه گذاشت و بر گشت معلم هنوز سرگرم خواندن کلمات بود و پسرک نگاه خود را به بند کفشهای سیاه رنگ خود دوخته بود معلم گفت بنشین

پسرک به سمت نیمکت خود رفت و آرام نشست

معلم کلمات درس جدید را روی تخته می نوشت و تمام شاگردان با مداد سیاه در دفتر چه مشقشان رو نویسی می کردند

اما پسرک مداد قرمزی برداشت و از آن روزمشقهایش را با مداد قرمز نوشت

معلم دیگر هیچگاه او را به نوشتن کلمه سیاه مجبور نکرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد قرمز ایراد نگرفت.

و پسرک می دانست که :

قلب معلم هرگز سیاه نیست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد