سخنی از یک بزرگ

پیامی رساند مرا آشنایی؟

شنیدم سخن ها زمهر و وفا،

لیک ندیدم نشانی ز مهر و وفایی 

چو کس با زبان دلم آشنا نیست

چه بهتر که از شِکوه خاموش باشم

چو یاری مرا نیست همدرد،

 بهترکه از یاد یاران فراموش باشم

 ندانم در آن چشم عابدفریبش

کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست؟

ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش

چنین دل شکاف و جگرسوز از چیست؟

 ندانم در آن زلفکان پریشاندل بی قرار که آرام گیرد؟

ندانم که از بخت بد، آخر کارلبان که از ان لبان کام گیرد؟  


«دکتر علی شریعتی»
نظرات 1 + ارسال نظر
301040 چهارشنبه 27 آبان 1388 ساعت 07:09 ب.ظ http://301040.blogsky.com

دکتر شریعتی : کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم – که از همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت. !… چند سالی گذشت یک روز که با همسرم ازخیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد