نامه تاریخی چارلی چاپلین به دخترش

http://files.myopera.com/foxking/files/1247956972.jpghttp://files.myopera.com/foxking/files/attachment17.jpeg


نامه به حدی زیباست که هرچی بخونید از خوندن اون سیر نمی شوید و پی به شخصیت والای چارلی چاپلین میبرید ................

چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست . او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونااونیل ازدواج کرد و از او صاحب 7 یا 8 بچه شد ولی فقط یکی از این بچه ها که ژرالدین نام دارد استعدادبازیگری را از پدرش به ارث برده و چند سالی است که در دنیای سینما مشغول فعالیت است و اتفاقا او هم مثل پدرش به شهرت و افتخار زیادی رسیده و در محافل هنری روی او حساب می کنند .
چند سال پیش وقتی ژرالدین تازه می خواست وارد عالم هنر شود ، چارلی برای او نامه ای نوشت که در شمار زیبا ترین و شور انگیزترین نامه های دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده ای را به تفکر وادار می کند. ادامه مطلب ...

حرفهای قشنگ بزرگان

حتما به این موضوع توجه کرده اید که « چقدر دنیای انسانها با هم تفاوت داره » !
چون باور و اندیشه های متفاوتی بین آنها وجود داره .اندیشه ها از باور، و دنیای افراد نیز نشات گرفته از این اندیشه هاست .خوشبختی هر کسی به باورهاش بستگی داره چون چیزهایی که خلق می کنیم همون هایی هستند که در موردش اندیشه کرده ایم .افرادی که اکنون به عنوان انسانهای موفق و سعادتمند می شناسیم همون هایی هستند که عالی ترین اندیشه ها و باورها را داشته اند .عصاره اندیشه ها و باورهای این افراد نیز در گفتارشان وجود دارد که باعث شده به تاریخ بپیوندند . هر کدام از گفتارهای ایشان ماحصل تجربه های متعدد یک انسان موفق و فرهیخته است که می تواند برای ما راهگشای یک زندگی متعالی باشد . تجربه ثابت کرده است که استفاده از تجربیات دیگران بهترین، عاقلانه ترین و کم هزینه ترین راه رسیدن به موفقیت است . امید است با خواندن تعدادی از این جملات که در قالب وبلاگ باور، اندیشه، دنیا آورده شده در ادامه مسیر پر پیچ و خم زندگی افق روشنی پیش رو داشته باشیم« البته اگر خود بخواهیم » .
ادامه مطلب ...

مداد قرمز

معلم گفت: بنویس سیاه و پسرک ننوشت معلم گفت: هر چه می دانی بنویس و پسرک گچ را در دست فشرد

معلم گفت: املای آن را نمی دانی؟ و معلم عصبانی بود سیاه آسان بود و پسرک چشمانش را به سطل قرمز رنگ کلاس دوخته بود.

ادامه مطلب ...

طلبه و دختر جوان

نیمه شب طلبه جوانی به نام محمد باقردر اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باش.

ادامه مطلب ...

یک داستان جالب

مردی در کنار جاده، دکه­ ای درست کرد و در آن ساندویچ می­فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی­خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ ­های  خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه ­اش می­ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می­کرد و مردم هم می­خریدند.

ادامه مطلب ...