مداد قرمز

معلم گفت: بنویس سیاه و پسرک ننوشت معلم گفت: هر چه می دانی بنویس و پسرک گچ را در دست فشرد

معلم گفت: املای آن را نمی دانی؟ و معلم عصبانی بود سیاه آسان بود و پسرک چشمانش را به سطل قرمز رنگ کلاس دوخته بود.

ادامه مطلب ...

طلبه و دختر جوان

نیمه شب طلبه جوانی به نام محمد باقردر اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باش.

ادامه مطلب ...

یک داستان جالب

مردی در کنار جاده، دکه­ ای درست کرد و در آن ساندویچ می­فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی­خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ ­های  خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه ­اش می­ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می­کرد و مردم هم می­خریدند.

ادامه مطلب ...