-
وقت خوشبختی کی است؟
جمعه 27 آذر 1388 16:55
همه ما خودمان را چنین متقاعد میکنیم که با ازدواج زندگی بهتری خواهیم داشت. وقتی بچه دار شویم بهتر خواهد شد، و با به دنیا آمدن بچههای بعدی زندگی بهتر. ولی وقتی میبینیم کودکانمان به توجه مداوم نیازمندند، خسته میشویم. بهتر است صبر کنیم تا بزرگتر شوند. فرزندان ما که به سن نوجوانی میرسند، باز کلافه میشویم، چون دایم باید...
-
یک داستان عجیب
چهارشنبه 25 آذر 1388 09:15
اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ » رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای...
-
نه درس برای زندگی
سهشنبه 24 آذر 1388 22:43
سلام.... همه ما انسان ها همیشه و هر کجا به دنبال شکل گیری یک زندگی بهتر هستیم و این امر به هیچ عنوان محقق نمی شود مگر با یادگیری درس هایی از زندگی امروز می خوام شما دوستان عزیز رو با چند تا از این موارد آشنا کنم امیدوارم که لذت ببرید در ضمن اگه در جایی هم از برخی کلمات نا مناسب استفاده شده قبلا از همتون پوزش می خوام....
-
تولدت مبارک
سهشنبه 10 آذر 1388 01:19
روز تولدت شد و نیستم اما کنار تو کاشکی می شد که جونمو هدیه بدم برای تو درسته ما نمیتونیم این روز و پیش هم باشیم بیا بهش تو رویامون رنگ حقیقت بپاشیم میخوام برات تو رویاهام جشن تولد بگیرم از لحظه لحظه های جشن تو خیالم عکس بگیرم من باشم و تو باشی و فرشته های آسمون چراغونی جشنمون، ستاره های کهکشون به جای شمع میخوام برات...
-
کوچه - فریدون مشیری
شنبه 7 آذر 1388 11:46
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو...
-
با عشق زندگی کن
شنبه 7 آذر 1388 11:37
یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتی مرد همه می گفتند به بهشت رفته است .آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فرا گیر نرسیده بود.استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام...
-
چند داستان زیبا و آموزنده
شنبه 7 آذر 1388 11:31
مــتــشـــکـــرم پـــــــــدر! روزی از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست چگونه زندگی میکنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ی خانوادهای بسیار فقیر سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند. در نیمههای راه پدر از فرزند پرسید: خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟ - خیلی...
-
کتابهایی که باید پیش از مرگ خواند!
شنبه 30 آبان 1388 18:53
چند روز مانده به عید نامهای دریافت کردم از یکی از اعضای گروه پستی جیرهکتاب که از فهرست 100 کتابی میپرسید که "باید پیش از مرگ خواند!" از قرار مدتی پیش چنین فهرستی مدتی در اینترنت دست به دست چرخیده بوده و حالا او داشت سراغ آن را از جیرهکتاب میگرفت. غافل از اینکه جیرهکتاب تا آن روز روحش هم از وجود چنین...
-
ماجرای عشق پیرمرد
پنجشنبه 28 آبان 1388 17:14
پیرمرد صبح زود از خانه اش خارج شد . در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند سپس گفتند : باید از شما عکس برداری شود تا جایی از بدنتان اسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین گفت که عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست...
-
دوستت دارم به زبانهای ملل مختلف
پنجشنبه 28 آبان 1388 17:12
Afrikaans : Ek is lief vir jou Ek het jou lief Albanian : Te dua Amharic : Afekrishalehou Arabic : Ana Behibak (to a male ) Ana Behibek (to a female ) Basc : Nere Maitea Bavarian : I mog di narrisch gern Bengali : Ami tomAy bhAlobAshi Berber : Lakh tirikh Bicol : Namumutan ta ka Bulgarian : Obicham te Cambodian :...
-
چهار چیز است که نمیتوان آنها را بازگرداند...
پنجشنبه 28 آبان 1388 09:50
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید. او برروی یک صندلی دستهدارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند ....
-
سخنی از یک بزرگ
چهارشنبه 27 آبان 1388 18:36
پیامی رساند مرا آشنایی؟ شنیدم سخن ها زمهر و وفا، لیک ندیدم نشانی ز مهر و وفایی چو کس با زبان دلم آشنا نیست چه بهتر که از شِکوه خاموش باشم چو یاری مرا نیست همدرد، بهترکه از یاد یاران فراموش باشم ندانم در آن چشم عابدفریبش کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست؟ ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش چنین دل شکاف و جگرسوز از چیست؟ ندانم در...
-
جدایی
چهارشنبه 27 آبان 1388 01:21
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم ، صید افتاده به خونم تو چه سان می گذری، غافل از اندوه درونم بی من از کوچه گذر کردی و رفتی بی من از شهر سفر کردی و رفتی قطره ی اشک درخشید به چشمان سیاهم تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم ؛ تو ندیدی ، نگهت هیچ نیفتاد به راهی گذشتی چون در خانه ببستم دگر از پای نشستم گویی یا زلزله آمد گویی یا...
-
عشق چیست
دوشنبه 25 آبان 1388 23:36
عشق یعنی دیدن یک ردپا عشق یعنی رد شدن از کوچه ها عشق یعنی دیدن رویای یار همچو نوری در میان سایه ها عشق یعنی نشستن در سکوت شب تار و فکر یار و گریه ها عشق یعنی بوسه ای بر عکس یار خنده ای بر لب میان گریه ها عشق یعنی سوختن دیوانه وار همچو شمع و قصه پروانه ها عشق یعنی آرزوی وصل یار دوست داشتن تا ابد تا انتها راستشو بخواهید...
-
عشق بی گناه است...
یکشنبه 24 آبان 1388 23:17
عشق بی گناه است عشق از صبر محروم است اتفاقاتی که در عشق میافتد در عرف جامعه نیست تنها راه رسیدن به عشق بازیست تا سر حد وصال من میدانم عشق بی گناه است تا روز به پایان نرسیده بیا تا فرصت هست برگرد وقتی چشمانم رنگ عشق گرفت من با قدرت عشق پرواز خواهم کرد این دل است که گناه میکند من به خاطر یک اجبار نگرانم وقتی شکست خورده...
-
یک داستان بسیار زیبا برای آدمهای مغرور
شنبه 23 آبان 1388 10:08
پیرمرد هر شب بعد از کار به کابین ناخدا میرفت و به سخنان مرد جوان گوش میداد. یک شب ناخدای جوان رو به پیرمرد کرد و گفت: آیا زمین شناسی خوانده ای؟ پیرمرد پاسخ داد: نه استاد من هیچ وقت به مدرسه و دانشگاه نرفته ام. ناخدا: پیرمرد، تو یک چهارم عمرت را از دست داده ای. پیرمرد ناراحت و غمگین به اتاق خود بازگشت و با خود در...
-
یک روز زندگی
جمعه 22 آبان 1388 16:25
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود . پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا...
-
نامه تاریخی چارلی چاپلین به دخترش
جمعه 22 آبان 1388 13:57
نامه به حدی زیباست که هرچی بخونید از خوندن اون سیر نمی شوید و پی به شخصیت والای چارلی چاپلین میبرید ................ چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست . او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونااونیل ازدواج کرد و از او صاحب 7 یا 8 بچه شد ولی فقط یکی از این بچه ها که ژرالدین نام دارد استعدادبازیگری را از پدرش به...
-
حرفهای قشنگ بزرگان
جمعه 22 آبان 1388 13:39
حتما به این موضوع توجه کرده اید که « چقدر دنیای انسانها با هم تفاوت داره » ! چون باور و اندیشه های متفاوتی بین آنها وجود داره .اندیشه ها از باور، و دنیای افراد نیز نشات گرفته از این اندیشه هاست .خوشبختی هر کسی به باورهاش بستگی داره چون چیزهایی که خلق می کنیم همون هایی هستند که در موردش اندیشه کرده ایم .افرادی که اکنون...
-
بدون شرح ...
جمعه 22 آبان 1388 13:34
-
مداد قرمز
جمعه 22 آبان 1388 13:30
معلم گفت: بنویس سیاه و پسرک ننوشت معلم گفت: هر چه می دانی بنویس و پسرک گچ را در دست فشرد معلم گفت: املای آن را نمی دانی؟ و معلم عصبانی بود سیاه آسان بود و پسرک چشمانش را به سطل قرمز رنگ کلاس دوخته بود. معلم سر او داد کشیدو پسرک نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت و باز جوابی نداد.معلم به تخته کوبیدو پسرک نگاه خود را...
-
عشق از نوع هویجی
جمعه 22 آبان 1388 01:17
سریالidm 155. درخواست سریال DART Karaok Studio 156. درخواست Doc to image Convertor V2.00 157. کرک یا سریال Online Armor Firewall 158. avg 8 crack 159. درخواست سریال Watery Desktop 3D 160. درخواست سریال Magic Utilities 2008 161. کرک carbide.ui theme edition v3.1 162. کرک یا سریال کی برنامه Av Webcam Morpher 2.0.23 ya...
-
طلبه و دختر جوان
جمعه 22 آبان 1388 00:55
نیمه شب طلبه جوانی به نام محمد باقردر اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باش . دختر گفت : شام چه داری ؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق نشست و محمد به مطالعه خود ادامه داد . از آن طرف چون این دختر...
-
یک داستان جالب
جمعه 22 آبان 1388 00:43
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ میفروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمیخواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش میایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق میکرد و مردم هم میخریدند. کارش...